دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت

 

تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت

 

جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش

 

گر در آیینه ببینی برود دل ز برت

 

جای خنده‌ست سخن گفتن شیرین پیشت

 

کآب شیرین چو بخندی برود از شکرت

 

راه آه سحر از شوق نمی‌یارم داد

 

تا نباید که بشوراند خواب سحرت

 

 

 

 

ای مهر تو در دل‌ها وی مهر تو بر لب‌ها

وی شور تو در سرها وی سر تو در جان‌ها

تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم

بعد از تو روا باشد نقض همه پیمان‌ها

تا خار غم عشقت آویخته در دامن

کوته نظری باشد رفتن به گلستان‌ها

آن را که چنین دردی از پای دراندازد

باید که فروشوید دست از همه درمان‌ها

 

******* 

 

از هر چه می‌رود سخن دوست خوشترست


پیغام آشنا نفس روح پرورست


هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ای


من در میان جمع و دلم جای دیگرست


شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر


چون هست اگر چراغ نباشد منورست


ابنای روزگار به صحرا روند و باغ


صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبرست


جان می‌روم که در قدم اندازمش ز شوق


درمانده‌ام هنوز که نزلی محقرست


کاش آن به خشم رفته ما آشتی کنان


بازآمدی که دیده مشتاق بر درست


جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی


وین دم که می‌زنم ز غمت دود مجمرست


شب های بی توام شب گورست در خیال


ور بی تو بامداد کنم روز محشرست


گیسوت عنبرینه گردن تمام بود


معشوق خوبروی چه محتاج زیورست


سعدی خیال بیهده بستی امید وصل


هجرت بکشت و وصل هنوزت مصورست


زنهار از این امید درازت که در دلست


هیهات از این خیال محالت که در سرست

 

 

*******

ما همه چشمیم و تو نور ای صنم

چشم بد از روی تو دور ای صنم

روی مپوشان که بهشتی بود

هر که ببیند چو تو حور ای صنم

حور خطا گفتم اگر خواندمت

ترک ادب رفت و قصور ای صنم

تا به کرم خرده نگیری که من

غایبم از ذوق حضور ای صنم

روی تو بر پشت زمین خلق را

موجب فتنه‌ست و فتور ای صنم

این همه دلبندی و خوبی تو را

موضع نازست و غرور ای صنم

سروبنی خاسته چون قامتت

تا ننشینیم صبور ای صنم

این همه طوفان به سرم می‌رود

از جگری همچو تنور ای صنم

سعدی از این چشمه حیوان که خورد

سیر نگردد به مرور ای صنم

 

 

******

 

هر که می‌ورزد درختی در سرابستان معنی
بیخش اندر دل نشاند تخمش اندر جان بکارد

عشق و مستوری نباشد پای گو در دامن آور
کز گریبان ملامت سر برآوردن نیارد

گر من از عهدت بگردم ناجوانمردم نه مردم
عاشق صادق نباشد کز ملامت سر بخارد

باغ می‌خواهم که روزی سرو بالایت ببیند
تا گلت در پا بریزد و ارغوان بر سر ببارد

آن چه رفتارست و قامت وان چه گفتار و قیامت

چند خواهی گفت سعدی طیبات آخر ندارد 

 

 

 

 

ادامه تصاویر و مطالب